فصل بادبادک‌ها
فصل بادبادک‌ها

فصل بادبادک‌ها

بفهم ...


ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﻨﻮﻁ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻧﮑﻦ

ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﯿﺎﺑﯽ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺧﻄﺎﺏ ﻧﮑﻦ
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ
ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ .. ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ
ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﻒ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻘﯽ ﺷﻮﻧﺪ . ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ...
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻭﮔﺎﻧﮕﯽ ﺷﺨﺼﯿﺖ ...
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺯﯼ ﺁﻟﺖ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﯼ ...
ﻣﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺎﺋﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﮐﺠﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺕ، ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻦ ...
ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﭘﻨﺎﻩ ﻧﺒﺮ ...
ﻫﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ، ﺭﻧﺠﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩﻫﺎ ﻫﻢ
ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ...
ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ
ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯽ ﮐﻦ
ﺗﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩﺀ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ...
ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ

ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺎﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ !


سمین بهبهانی


+ خط به خط این پست کل زندگی منه !

حتما میگید چه زندگی گندی !!!


عقده های روانی من !


دیگه انقد کلاسم بالا رفته که تا کامنتام به ده تا نرسه پست بعدیو نمی‌نویسم !!!

یعنی در همین حد عقده ای :)))


وات تو دو وات نات تو دو ! :))


یه وقتایی با یه تلنگر ساعت شنی زندگیتون وارونه میشه ! اونوقته که اولش میترسی ! دست و پاتو گم میکنی ! دلت میخواد از این وضع فرار کنی اما میدونی که از الان زندگی براش فرقی نداره تو چی میخوای ! قدرتیم نداری که متوقفش کنی پس میذاری راه خودشو ادامه بده ! میفهمی که سخته ... خسته میشی ... مجبور میشی طاقت بیاری ! ذهنتو متمرکز میکنی ... سعی میکنی خود خودت باشی ! میفهمی نگران کردن دیگران فایده ای نداره ! خودت دست به کار میشی به خودت تکیه کنی ! با خودت تجزیه و تحلیل میکنی میبینی واقعا تو زندگی از خودت چی میخوای پس شروع به کار میکنی تمام آرزوهاتو میریزی رو دایره ! رو دست نیافتنی ترینش دست میذاری ! و حالاست که باید قدرتتو نشون بدی ! این اسمش میشه انگیزه تا آخرین دونه شنی که از ساعت سنی بیاد پایین ! اونوقت که تموم شد از خودت راضی ای ... اگرم نشد لااقل تلاشتو کردی برای چیزی که میخواستی از عمرت به تباهی یاد نمیکنی !

میخوام واضح بگم ... خسته ام از بازی با کلمات توی پستام ! اینجوری شاید بدونم کجا وایستادم و هیچوقت یادم نره ! تو پستانم غده ی تشخیصی خوش خیم فیبرو آدنوما متاستاز کرده و این به نظر من اصلا علائم خوبی نیست گرچه میدونم مشکل حادی نیست ... راستش اولش یکم هول برم داشت ترسیدم نگران شدم اما الان خودمو به بیخیالی زدم یعنی تنها کاریه میتونم بکنم و چاره ای نیست ... ! میدونید بچه ها ؟ که این روزا به چی فکر میکردم ؟ اینکه اگه از حالا ساعت شنی زندگی من برعکس شده باشه ، پس بهتره الان آرزوهامو بریزم روی دایره ! آرزوهایی مث یه آغوش گرم ! یه دختر تپل با موهای فر ! دیدن دوستان ناب ! نوشتن کتاب ! قبولی ارشد تو رشته ی محبوبم و ... !!! پس دیدم بهتره دست به کار بشم ! شروع کردم به فکر کردن اینکه چه جوری میتونم به دست نیافتنی ترینشون برسم ؟ چه جوری میتونم اونقدر به خودم مسلط بشم و اعتماد به نفسمو ببرم بالا تا بتونم برای رسیدن بهش استارت بزنم ؟!

اولش یکم برام سخت بود چون هیچوقت برای رسیدن به چیزی یا کسی که دوست داشتم تلاش نکردم !  همیشه درجا زدم ! همیشه برام تصمیم گرفتن ! همیشه برام تعیین کردن چیو دوست داشته باشم چیو دوست نداشته باشم ! همیشه سرکوفت شنیدم ! همیشه تحقیر شدم برای نرسیدن به علایقی که بقیه ازم میخواستن ! همیشه ترسیدم ! ترسیدم که نتونم ... ! اگه بخوام تو یه جمله این بیست و سه سال زندگیمو خلاصه کنم به این جمله که " عمری که بر باد رفت " اکتفا میکنم ... ! اما نمیخوام حالا که تو ذهنم یه محدوده زمانی ساختم این فرصتو از دست بدم میخوام یه بار فقط یه بارم که شده به خودم بفهمونم میشه که یه روزی علایقمون برسیم حتی اگه فرصتمون خیلی کم باشه اگرم نشد لااقل میدونم که زندگیم به تباهی سپری نشد ... :)


+ دلداری ندید چون چیز خاصی نیست ! فایده ای هم  نداره ! چون میدونم کجا واستادم ... با تشکرات قبلی :)


یه وقتاییم هست که هیچی درست پیش نمی‌ره !


هرچی بیشتر می‌گذره بیشتر به زندگی امیدوار می‌شم ! در حال‌ِحاضر تو شرایط سختیم که  شنیدن یه رویداد بدو به بدتر ترجیح می‌دم ! از دید من این یعنی امید ... دلم نمیخواد تو یه روزی که خیلیم دیر نیست به این جمله که " سرنوشت یعنی همین که هست " برسم :)


باورم نمیشه خواهرم انقد بزرگ شده باشه !


+ دلت میخواد چی قبول بشی ؟

ــ :| :| :| دندون‌پزشکی تهران ! :|

+ آفرین میخواستم همینو ازت بشنوم ! امید داشته باش !

ــ آره امید دارم ! فقط اگه صفرای رتبه‌م بذاره :))


به تومنم بود قبول نبودم آخه !!!


من‌بعد باید از هر کی که رتبه ارشدمو می‌پرسه اول از همه سوال کنم که به ریال بگم یا به تومن ؟ :))


دلم میخواد از خستگی دو سه روز پشت هم بخوابم !


یکی از هنرای افراد شاغل اینه که مشکلات محیط کاریو تا خونه با خودشون نمی‌آرن ؛ که متاسفانه این مسئله از عهده من خارجه ! نمیدونم چرا نمیتونم به خودم بفهمونم که " با اتمام ساعت کاری دغدغه های کاری ممنوع "


این پست مخاطب خاص داره ... !


همیشه این طوری بوده که رابطه های دو طرفه برای من در نهایت بعد یکی دو سال به رابطه یک طرفه تبدیل میشن ! منظورم رابطه هایی که از جنس روابط دوستانه هستند نه روابط عاشقانه ...

تو یه رابطه بعد یکی دو سال که از کوچکترین چیزای هم با خبر شدیم ؛ از تایم نهار و شام و صبحانه همدیگه گرفته تا کوچیکترین روابط عاطفی ! حتی اگه اون آدم برامون جز بهترین آدم دنیا باشه ! حتی اگه خیلی دوسشون داشته باشیم !  اگه برای همدیگه زیاد وقت گذاشته باشیم ! اگه خیلی کارا برا هم انجام داده باشیم ! اگه  برای همدیگه جز آدمای خاص باشیم ؛ بالاخره یه روزی به یه جایی میرسه که حرفی برای گفتن نداریم ! شروع میکنیم به آنالیز کردن هم ... گاهی نقاط مبهم حرفامون یا کارامون یه الارمی میده که یعنی ببین ... !!! یه جای کارش مشکل داره ، یه جای کارش میلنگه ... !!! بعد یه درگیری درونی بوجود میآد که حالا اگه به روی هم نیاریم تو دلمون اونقدر سنگینی میکنه که  یه روزی بالاخره منفجر میشه ! میدونید ؟ گاهی وقتا یه اشتباهی انجام میدی که هیچوقت قابل جبران نیست ... زیر سوال بردن هم ، اگه منصفانه نباشه از همون اشتباهات غیر قابل جبرانه که هیچوقت خوب نمیشه ! خلاصه یه حرمتایی از بین میره طوری که ادامه این رابطه برامون سخت و نفسگیر میشه بیشتر از همه باعث خودخوری و ملامت و سرزنش خودمون میشه !

در نهایت به جایی میرسه که دیگه توانی برای تجزیه تحلیل کردنم نمیمونه ! وجودمون نه تنها باعث دلگرمی نمیشه ؛ بلکه باعث ضربه زدن به همدیگه میشه ! حس میکنیم دیگه  به درد هیچ جای این رابطه نمیخوریم و دیگه حرفی نمیمونه ! رابطه به یه گره ی کوری میرسه که دو طرف هیچ تمایلی برای باز کردنش ندارن و قسمت سختش اینجاس که اگه اون آدم با وجود همه ی این تخریبایی که کردی همه تخریبایی که کرده ، هنوزم برات همون آدم مهم و خاص همیشگی باشه دقیقا همین‌جای کار طوری ازش بی محلی میبینی که حس میکنی واقعا ادامه این رابطه به شخصیتت صدمه میزنه ! انقدر به این رابطه حساس میشی که فک میکنی فقط برای اینکه باهات رودواسی داره ؛ جوابتو میده ! به نوع جواب دادنش شک میکنی ! دقیقا یه احساس بد منزجرکننده‌ی غیرقابل‌تحملی بهت دست میده که میفهمی هیچ‌جوره نمیتونی هیچ‌جای این رابطه رو ترمیمش کنی ... این یعنی ته یه رابطه ... !

همه ی اینا رو گفتم که بگم من آدم میانه رویی نیستم ! واقعیت اینه که من یا خوبم یا بد یا پشت سکه م یا رو ! من تو محور زندگی یا جز اعداد منفیم یا مثبت ! صفر نیستم ... من یا تو یه رابطه وجود دارم یا ندارم ! یا هستم یا نیستم اگه منو دیگه اونجور که باید نمیخواین بندازینم دور ! اصلا بیاین داد بزنین بگین نمیخوام این رابطه کوفتیو ادامه بدم ! بدون هیچ آزار و اذیت دورنی ، بدون هیچ درد و خونریزی !!! اگه شما این کارو نکنین من خودم این کارو میکنم چون نمیتونم ببینم ذره ذره دارم خورد میشم ! نمیتونم هر روز شَکّم جز دغدغه های ذهنیم بشه ! اینطوری مجبور میشم خودمو خلاص کنم ! مجبورم نکنین تا آخر عمرم غصه بخورم که همیشه من باعث و بانی نابودی یه رابطه م ...